قصه زندگی یه آدم از جنس زن

دل تنگم

سلام خانوم.. احوال شما.. زینب خاتون.. زینب بانو.. چه میکنی مامانی!! من دلم گرفته.. دلم خیلیییییییی زیاد  تنگ شده برای مامانی.. ای کاش بود..تقریباً هر شب یادشم..چقدر مرگ و جدا شدن سخته، آخه جدایی منو مامانی اولین تجربه تلخ من از جدا شدن.. مامانی... چقدر سخته که حتی دیگر لحظه ای نمی تونم صدای نفست.. گرمای تنت و وجود آرام بخشت را در آغوشم در کنارم در نزدیکم حس کنم.. مادر بزرگ عزیزم ..دعایم کن دلم خیلی برات تنگ شده ..با اینکه یکسال از عروج آسمانیت گذشته اما هر شب فکر میکنم همین دیروز بود.. لحظه به لحظه اش یادم هست، آخرین نفست یادم هست که رفت و بالا نیامد .. آخرین نگاهت یادم هست، آخرین جرعه آب را خودم بهت دادم ای عزیز ج...
22 بهمن 1392

برف بازی

دیروز با خاله شما رفتیم برف بازی.. تو حیاط خونه بابایی، خیلی حال داد.. تن من انقده لباس کرد که اصلا اصلا سردم نبود.. البته هوا خیلی سرد بودااا .. کلی حرف زدیم یاد بچگی ها کردیم.. حالا خودمون داریم بچه ه دار میشیم.. ای ، چه زود گذشت.. باورم نمیشه که حالا نوبت من شده که مادر شم.. زینبم بیا و مادرم کن ...  
16 بهمن 1392

خبرخوش

سلام فسقل بادوم.. همه منتظریم.. منتظریم تو بیای و بریم پیش دایی جون.. بریم کلی حال کنیم.. دلمون کلی برای هم تنگ شده.. ای کاش زودتر می رفتم و الان این مدت هم پیش زن داداش عزیزم بودم. اما موقعیت نبود دیگه.. حالا باید تو بیای بعد بریم.. منم امروز اصلا خوب نبودم ولی از همین لحظه خوب رعایت می کنم و از فردا هم پیاده روی رو جدی می گیرم
12 بهمن 1392

زینبم

وقتی میگم زینبم .. خیلی احساس خاصی یه.. خیلی احساس خوبیه .. با هر بار گفتن انگار قند تو دلم آب میشه .. انگار یه استرس شیرین .. یه عشق جدید در وجودم جوونه می زنه.. و به درخت عشقم اضافه میشه.. عجب درخت پر شکوفه ایی داری تو دختر، تو دل مامانی.. زینبم.. تو بزرگ خواهی شد و پاک خواهی بود و بندگی خواهی کرد و به خدا عشق خواهی ورزید.. و من .. شکر خواهم گفت و لذت خواهم برد و این اوج خواسته من است.. پاکی من، پاکی تو و عشق به خدا ..    
12 بهمن 1392

احساس وبلاگی

چه احساس خوبیه .. این وبلاگ داشتن،  این خط بالا، که تند تند ثانیه ها رو می شماره و میگه لحظه به لحظه من و تو به هم نزدیک تر می شیم .. لحظه به لحظه تو بزرگتر می شی.. لحظه به لحظه من مادرتر می شم.. تا تو نیای بغلم که من یه مامان واقعی یه واقعی نشدم .. از اون بچه به بغل هااا :-))
11 بهمن 1392

تشریح برنامه

آره دیگه چند روز دیگه یعنی 20 بهمن وقت دکتر دارم .. باید قشنگ دستوراتش رو تو این چند وقت رعایت کنم بگه: به..به.. چه بانوی خوبی:-) یکمم کارایی که گفته سخته.. اما من کامل کامل، 100 در صد رعایت می کنم.. بعلللللللله.. من همچین بانویی هستم دیگه.. خدایا چه لحظات خوبی دارم من.. دوست دارم فقط بگم؛ الهی شکر
11 بهمن 1392

شرایط خاص

 ده روز باید حسابی رعایت کنم.. خیلی چیزا رو .. بخاطره دختر گلم ..بخاطره زینب یکی یه دونم(البته فعلا یکی هستی ها.. خوش هستی ها:-) فردا اولین روز و من، هم دلم می خواد زود فردا بشه و این ده روز تموم شه، بعدشم کل روزای باقی مونده تموم شه؛ هم دلم می خواد .. نه ! دلم فقط می خواد تموم شه و تو بیای بغل مامانی .. زینبم خیلی دوست دارم.. من برای تو هر کاری میکنم.. مث همه مامانا.. چقدر حال میده مامان بودن .. باردار بودن .. خدایا زندگی خیلی زیباست .. خیلی قشنگه .. خدایا شکر الحمدلله رب العالمین
11 بهمن 1392
1